برای بودن...

می نویسم تا به خودم ثابت کنم هنوز نفس می کشم.

برای بودن...

می نویسم تا به خودم ثابت کنم هنوز نفس می کشم.

بایگانی
آخرین مطالب

خاله زربانو

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۶ ب.ظ

هرروز وقتی که از خواب بیدار میشد نگرانی در چشمانش موج میزد . بی سر و صدا از خانه بیرون میرفت  و تا آن تپه که درخت خاله زر بانو روش بود میدوید ، میدوید و دعا میکرد که ای کاش امروز هم بیاد .  انگار توی دلش رخت میشستن . یک نفس تا خود تپه تا سر درخت خاله زر بانو میدوید و با نگرانی صورتش رو  به سمت شرق میکرد و چشمانش رو میبست ، میبست و تا پنج میشمرد و آرام آرام چشمانش را باز میکرد  و باز هم لبخند میزد و دوباره مثل هرروز شروع میکرد به فریاد زدن ، معجزه ، معجزه!! اشک میریخت و فریاد میزد  و میگفت باز هم آفتاب آمد باز هم معجزه ای شد ! اما هیچ کدام از مردم به حرف او گوش نمیدادند و تنها  با ترحم به او نگاه میکردن و میگفتن مجنون است!  آری آن پسرک پیامبری بود ، پیامبری که هیچ کس حرف او را باور نکرد ، هیچ کس معجزه را باور نکرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۲۲
غزل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی