خاله زربانو
پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۶ ب.ظ
هرروز وقتی که از خواب بیدار میشد نگرانی در چشمانش موج میزد . بی سر و صدا از خانه بیرون میرفت و تا آن تپه که درخت خاله زر بانو روش بود میدوید ، میدوید و دعا میکرد که ای کاش امروز هم بیاد . انگار توی دلش رخت میشستن . یک نفس تا خود تپه تا سر درخت خاله زر بانو میدوید و با نگرانی صورتش رو به سمت شرق میکرد و چشمانش رو میبست ، میبست و تا پنج میشمرد و آرام آرام چشمانش را باز میکرد و باز هم لبخند میزد و دوباره مثل هرروز شروع میکرد به فریاد زدن ، معجزه ، معجزه!! اشک میریخت و فریاد میزد و میگفت باز هم آفتاب آمد باز هم معجزه ای شد ! اما هیچ کدام از مردم به حرف او گوش نمیدادند و تنها با ترحم به او نگاه میکردن و میگفتن مجنون است! آری آن پسرک پیامبری بود ، پیامبری که هیچ کس حرف او را باور نکرد ، هیچ کس معجزه را باور نکرد.
۹۳/۰۳/۲۲