جاناتان : بهشت وجود داره؟
چیانگ: نه بهشت وجود نداره. بهشت نه زمان و نه مکان. بهشت تنها رسیدن به کمال جاناتان.
جاناتان : بهشت وجود داره؟
چیانگ: نه بهشت وجود نداره. بهشت نه زمان و نه مکان. بهشت تنها رسیدن به کمال جاناتان.
هیچ وقت فکر نمی کردم که اخرین بار باشه که با اون کلاه همیشگیش و اون لبخند همیشگیه روی لبش از کنارم ردبشه . عمو کفاشی که از کلاه و لبخندش
خاطره زیاد داشتم.
و زمانی که میفهمی چقد افکارت و اتفاق های زندگیت نزدیکه به تمام افکار و اتفاق های زندگیش !!!!!
و دقیقا اون زمانه که میگی چقدافکارم و اتفاق های زندگیم شبیه به افکار و اتفاق های زندگیش !!!!!
و زمانی هست که اون نمیدونه چقد افکار و اتفاق های زندگیم شبیه به افکار و اتفاق های زندگیش!!!!
و زمانی هست که داری حسرت میخوری که چرا اون نمی دونه که چقد افکارو اتفاق های زندگیم شبیه به افکار واتفاق های زندگیش!!!!
امروز آخرین نسل برتر به امید آفتاب ایستاده اند اما حیف که مثه همیشه هیچ نمی بینند به جز نیمه تاریک ماه.
هرروز وقتی که از خواب بیدار میشد نگرانی در چشمانش موج میزد . بی سر و صدا از خانه بیرون میرفت و تا آن تپه که درخت خاله زر بانو روش بود میدوید ، میدوید و دعا میکرد که ای کاش امروز هم بیاد . انگار توی دلش رخت میشستن . یک نفس تا خود تپه تا سر درخت خاله زر بانو میدوید و با نگرانی صورتش رو به سمت شرق میکرد و چشمانش رو میبست ، میبست و تا پنج میشمرد و آرام آرام چشمانش را باز میکرد و باز هم لبخند میزد و دوباره مثل هرروز شروع میکرد به فریاد زدن ، معجزه ، معجزه!! اشک میریخت و فریاد میزد و میگفت باز هم آفتاب آمد باز هم معجزه ای شد ! اما هیچ کدام از مردم به حرف او گوش نمیدادند و تنها با ترحم به او نگاه میکردن و میگفتن مجنون است! آری آن پسرک پیامبری بود ، پیامبری که هیچ کس حرف او را باور نکرد ، هیچ کس معجزه را باور نکرد.