برای بودن...

می نویسم تا به خودم ثابت کنم هنوز نفس می کشم.

برای بودن...

می نویسم تا به خودم ثابت کنم هنوز نفس می کشم.

بایگانی
آخرین مطالب

جاناتان : بهشت وجود داره؟

چیانگ: نه بهشت وجود نداره. بهشت نه زمان و نه مکان. بهشت تنها رسیدن به کمال جاناتان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۶
غزل

هیچ وقت فکر نمی کردم که اخرین بار باشه که با اون کلاه همیشگیش و اون لبخند همیشگیه روی لبش از کنارم ردبشه . عمو کفاشی که از کلاه و لبخندش

خاطره زیاد داشتم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۳
غزل

و زمانی که میفهمی چقد افکارت و اتفاق های زندگیت نزدیکه به تمام افکار و اتفاق های زندگیش !!!!!

و دقیقا اون زمانه که میگی چقدافکارم و اتفاق های زندگیم شبیه به افکار و اتفاق های زندگیش !!!!!

و زمانی هست که اون نمیدونه چقد افکار و اتفاق های زندگیم شبیه به افکار و اتفاق های زندگیش!!!!

و زمانی هست که داری حسرت میخوری که چرا اون نمی دونه که چقد افکارو اتفاق های زندگیم شبیه به افکار واتفاق های زندگیش!!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۸
غزل

امروز آخرین نسل برتر به امید آفتاب ایستاده اند اما حیف که مثه همیشه هیچ نمی بینند به جز نیمه تاریک ماه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۵
غزل
این روز ها تلاش بیهوده عشق را میبینیم ، اوفلیا غرق شده تلاشت برای چیست؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۳
غزل

هرروز وقتی که از خواب بیدار میشد نگرانی در چشمانش موج میزد . بی سر و صدا از خانه بیرون میرفت  و تا آن تپه که درخت خاله زر بانو روش بود میدوید ، میدوید و دعا میکرد که ای کاش امروز هم بیاد .  انگار توی دلش رخت میشستن . یک نفس تا خود تپه تا سر درخت خاله زر بانو میدوید و با نگرانی صورتش رو  به سمت شرق میکرد و چشمانش رو میبست ، میبست و تا پنج میشمرد و آرام آرام چشمانش را باز میکرد  و باز هم لبخند میزد و دوباره مثل هرروز شروع میکرد به فریاد زدن ، معجزه ، معجزه!! اشک میریخت و فریاد میزد  و میگفت باز هم آفتاب آمد باز هم معجزه ای شد ! اما هیچ کدام از مردم به حرف او گوش نمیدادند و تنها  با ترحم به او نگاه میکردن و میگفتن مجنون است!  آری آن پسرک پیامبری بود ، پیامبری که هیچ کس حرف او را باور نکرد ، هیچ کس معجزه را باور نکرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۶
غزل